نمیدونستم خوایم یابیدار اماهرچی که بود دلم نمی‌خواست

که ازاین رویا بیداربشم من بودم وپراز گل های زیبا یه دشت

خیلی زیبا باقشنگی های خودش مه زیبایی همجارو پرکرده 

بود ومن همچنان با آرامش قدم میزدم پا وقتی کف 

پاهایم روی چمن های نمناک لمس میشد حس زیبایی میکردم 

ودرونم پراز آرامش بودم

باد شدیدی شروع به وزیدن کرد درخت ها صورت آرام خود 

روتبدیل به شاخ و برگ خروشان تقدیم کردند هوا کم کم سیاه 

میشد آب رودخانه شدت گرفته بود ومن هنوز مات و مبهوت

​​​​​​نگاه میکردم. 

کمی ترس وجودمو گرفته بود نمیدونستم آیا شروع

کابوس جدید هست یا

مادرم با صدای بلند صدایم میکرد

رویا رووویااااااا

یهوازخواب پریدم اصلا حال بیدارشدن نداشتم دلم میخواست

هنوز توی اون دشت زیبا بودم اما نه حیف خوابی بیش نبود

اینبار مادرم بالحنی تند و عصبانی البته همراه یه لگد تند 

بیدارم کرد واااای خدا باااز یک روز خیلی بد

 

چون هرروز صبح باید بیدارمیشدیم وهمراه مادر وبرادرم

شروع به بافتن قالی میکردم.

وضعیت زندگیمون خیلی خوب نبود پدرم سرکار نمی‌رفت

واعتیاد شدیدی داشت مادر رنج کشیدم برای تامین مخارج 

 

​​​​​​زندگی باید کارمیکرد البته همراه ما .

در اصل ما چهار فرزند بودیم دوبرادر ودوخواهر

منو برادر بزرگم فرزندان ارشد خانواده بودیم البته برادرم

حسن از من دوسال بزرگتر بود 

خونه ی ما یک زیرزمین نمور بزرگ بود طبقه بالا خونه ی 

داییم بود که بعداز ورشکست پدرم خونشون بهمون 

اجاره داد اونم چه خونه ای نمور وپراز سوسک.

اما یه حیاطی داشت که قشنگ بود سمت چپ حیاط یک 

درخت انجیر بزرگی بود وسمت راست دوتاباغچه بود

به زور از رختخواب جداشدم رفتم به سمت حیاط

دونه دونه پله هاروبالامیرفتم اینوراونور پله باغچه دوطبقه

بود بی حوصله بالا میرفتم 

بعداز سرویس دست صورتمو شستم وبی حوصله رفتم 

سراغ قالی.اونم چه قالی بود یک قالی دوازده متری

بزرگ که من فقط یک گوشه اش رو پرمیکردم 

نصف  اون قالی بزرگ مال من بود ونصف دیگش 

مال برادرم حسن ومادرم مسئولیت شانه زدن قالی روداشت

قالی ابریشم خیلی سختر از قالی های دیگه هست وهم 

نقشه اش خیلی پرنقش وسخت بود.

خلاصه بابی میلی نشستم روی قالی وشروع به بافتن کردم

تقریبا هر یک رج قالی نزدیک به یک ساعت نیم طول می‌کشید

بعد یک رب استراحت داشتیم تامادرم اون رج که بافتیم

شانه میزد.احساس کمردرد شدیدی داشتم تااینکه تا 

غروب هفت رج میبافتیم وبعد کارهای خانه کل اون زیرزمین

باید جارومیکردم ومادرم مشغول غذا درست کردن.

بعدازکار میرفتم وشروع به درس خواندن میکردم

من کلاس اول راهنمایی بود اما همه چی رومیدونستم

ودرک خوبی ازهمه چیز داشتم این یعنی اینکه زودتر از

سنم به بلوغ فکری رسیده بودم بنظرخودم خوب بود

اما اصلاخوب نبود من نباید توتون سن فکر زندگی رو

میکردم باید بچگی میکردم نباید سختی می‌کشیدم اما

میکشیدم

طبقه بالا داییم هم دوتا دختر وتا پسرداشت دختراش

بزرگ بودم یکی ۱۴ساله واون یکی ۱۲ساله 

داییم آدم خوبی بود هرکاری میکرد تاخانوادش تواسایش

باشن برعکس پدرمن

دختردایی هام خوشبخت بودن باوجود داییم اما من همیشه

حسرت اونارومیخوردم

یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پدرم به زور

میخواست ازمادرم پول بگیره تا موادبخره اما مادر می‌گفت

خرجی خانه هست ونمیده دعواشد.

 

 

 

 

 

 


سلام ممنون از همتون بابت دلگرمی وحمایتی

 

که کردین واقعا ذوووق کردم????????????

 

راستش میخواستم درباره شروع رمان م بگیرم

 

اینکه چطور شروع کنم از ابتدا به دنیا آمدن شخصیت

 

رمان شروع کنم یا از وسطاش واز آسیب هایی که

 

خورده شروع کنم ????????????

 

فعلادارم پاکنویسش میکنم تا ببینم چی میشه.

 

ممنون از شما عزیزان????????⁦♥️⁩⁦♥️⁩????????????


سلام من اومدم. فکرمیکردم وبلاگ تنها دلخوشی من توی دنیاست چون توش دوستانی داشتم که همیشه حالمو میپرسیدن اما یمدت هیچ خبری نیست حتی تاریخ تولد من هم که بعضی ازدوستان یادشون بود رونیز فراموش کردند وتبریک نگفتند. مهم نیست ممکنه به زودی وبلاگ حذف بشه ممنون
سلام دوست عزیز یه طرفدار???? خواستم بدونید که من کامنت تون خوندم وازتون ممنون که پشتیبان بنده هستید شماکامنت خصوصی گذاشتین که نتونم تشکر کنم امابدونید پیامتون برام باارزش بود که باید براتون پست اختصاصی بذارم???? بازم ممنون که سرمیزنید????

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای عکس Ahmad1392 آشنایی با مسیحیت interior-design17 آموزش تولید محتوا پایگاه اشعار آئینی جعفر ابوالفتحی_ نِی جَف دانلود برای شما